مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
٭٭٭ حکایت یکی از کاروان های راهیان نور ٭٭٭ حاج آقا باید برقصه!!!!!
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو
این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای
نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه... این خاطره مربوط است به سال ۸۷
خواندنش بعد از سه سال هنوز مو
به تن انسان سیخ میکند... بخوانیدش که قطعا خالی از لطف نیست:
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
تنفس صبح و آدرس
tanaffosesobh.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.