تنفس صبح

 

توهین چرا؟
پیامبراسلام
صلّی الله علیه وآله وسلّماز اینکه کفار نور تعالیم او را درک نمی کردند به شدّت غمگین بود، خداوند او را دلداری داد که :  کافران از نور معرفت بی بهره اند، چرا که تنها جسم تو را می بینند امّا حقیقت جانت را درنیافته اند:«تَراهُم ینظُرونَ إلیک وَ هُم لا یُبصِرون»*
گفت یزدان که تَراهُم ینظُرونَ       نقش حمّام اند هُم لا یُبصِرون
تو آنان را به خدا می خوانی اما هوای نفس آنان را به سوی دنیا می کشد:«
إن تدعوهم إلی الهُدی لا یتَّبعوکم»**
آنها تسلیم نفس خود گشته اند، ولذا از تو تنها جسمی می بینند و می گویند:«ماأنتم إلّا بشرٌ مثلُنا و ما أنزَلَ الرّحمنُ من شیء»***
 
*سوره بقره/ آیه198
**سوره اعراف/ آیه 193
***سوره یس/ آیه 15
 
یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 9:43 :: نويسنده : سحرحیدری

 

خدایا ! یاریم نما تا گرفتار دُکّان دنیا نگردم، بلکه کان جان و گنج جانِ جان یابم©©©
خدایا !اندیشه ام را گُل نما تا وجودم گلشن باشد، و محفوظم دار ازاینکه اندیشه ام خار باشد و وجودم گلخن
©©©
خدایا !سری که در کوی تو بریده شود بهتر از به سر بردن در غیر کوی توست، چرا که زخم تو جانبخش است ، با مهربانی زخم می زنی، زخمی که روحم را از اسارت جسم و نفس سرکش رهایی می بخشد
©©©
پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 9:50 :: نويسنده : سحرحیدری

 

وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً
 
     توی حیاط دانشگاه قدم می زدم و به اعلامیه دیروز امام خمینی و ارتباطش با آیه"وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً "*فکر می کردم که یکدفعه آقای رئیس جلوم سبز شد...
اینقدر اومدنش غیر منتظره بود که یادم رفت سلام کنم
خودش سلام کرد، منم که نفس توی سینه ام حبس شده بود به سختی جوابش رو دادم، با خودم گفتم: حتماً بازم می خواد به مقنعه بلند و حجابم گیر بده ، اما نه... قیافش یه جور دیگه بود ، با همیشه فرق داشت
صدایی صاف کرد و گفت :خانم عباسی به خاطر حسن انضباط و اخلاق شما ، مورد اعتماد اعضای کمیته قرار گرفتید و به عنوان مسئول انبار دانشگاه معرفی شدید، نظرتون چیه ؟!
شکّه شدم ! نه به اون همه تحقیر و تمسخر ، نه به این همه به قول خودش اعتماد!
فرصت خوبی بود تا حسابی از خجالت انبار در بیام و بعضی کارهایی که تو دلم مونده بود رو انجام بدم،برای همین قبول کردم.
از لحظات اول شروع کارم توی انبار حسابی حواسم به ورودی و خروجی ها بود، نمی خواستم بهانه دستشون بدم.
تا اینکه یه روز کامیونی اومد در انبار ، به رانندش گفتم: بارت چیه؟ گفت: نوشابه جیره ماه دانشجوها، چشمی چرخوندم، مثل همیشه پپسی کولا بود، جرقه ای تو ذهنم زد باجدّیت و قاطعیت گفتم:آقای رئیس پشیمان شدن از سفارششون .
گفت:این همه راه از تهران تا اینجا اومدم ، حالا بذارین بار رو خالی کنم، گفتم: یعنی چی آقا می گم دانشجوها گفتن نوشابه نمی خوایم، رئیسم سفارش رو لغو کرده...


ادامه مطلب ...
پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 9:40 :: نويسنده : سحرحیدری

 

رُحَماءُ بَيْنَهُم*
اواسط اسفند ماه اولین سال دانشجویی ام بود، از طرف دانشگاه، ما رو بردن اردوی مناطق جنگی جنوب.
اردوی باصفایی بود ، برای اولین بار حال وهوای جبهه وجنگ رو با تمام وجودم حس می کردم...
 آخرهای سفر دستم صدمه دید، بردنم بیمارستان،گفتن احتیاج به عمل داره !
من رو برگردوندن خوابگاه دانشگاه چند روزی اونجا موندم و از این دکتر به اون دکتر می رفتیم اما عاقبت مسئولهای دانشگاه رضایت ندادن من اونجا عمل بشم...
می گفتن : می ترسیم بلایی سرت بیاد، اون وقت جواب خانوادت رو چی بدیم، اما من از چشمهاشون می فهمیدم که به خاطر پولشه...وای که من بیمه هم بودم اما مشکل انسانیت بود
کسی که تا قبل از فهمیدن هزینه عمل مدام می گفت تو مثل بچه خودمی  ، حالا به راحتی حاضر شده بود سلامتیم رو به خطر بندازه...
مسئولهای دانشگاه زنگ زدن به خونه مون ،مادرم حسّابی هول کرد...فکر می کرد دستم قطع شده...همون جا تو خوابگاه موندن تا اینکه نصف شب خانوادم از شهرمون اومدن دنبالم... .
چند روز بعد دم در اتاق عمل بیمارستان که چند تا شهید گمنام اونجا دفن شدن، کنار مریضای دیگه منتظر بودم تا نوبتم برسه ...با خودم فکر می کردم : یعنی میشه دستم دوباره مثل اول بشه؟
توی همین فکر بودم که نوبتم رسید ، وارد اتاق عمل که شدم دیدم همه تکنیسین های اتاق عمل دارن خودشون رو می خورن و حسابی حالشون گرفتس...
فهمیدم مریض قبلیه حسّابی رفته رو اعصابشون....
اما من آروم بودم ...و درعین حال دلم براشون می سوخت ...


ادامه مطلب ...
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : سحرحیدری

 

قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى‏ شاكِلَتِه*

    روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی
بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود
که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ
کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش
می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به
ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز
کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود
پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا
آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه
های تازه و رسیده داد و گفت:
 
هر کس آن چیزی را با دیگران تقسیم می کند که از آن بیشتر دارد
__,_._,___
 
 *سورهاسراء / 84 :بگو: «هر كس طبق روش و خلق و خوى خود عمل مى‏كند»
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 9:55 :: نويسنده : سحرحیدری

 

خدایا ! تو خیلی مهربونی چون همیشه به جای اینکه مچ ما رو بگیری دستمون رو می گیری .
خدایا  !من تنم رو از حدثها و آلودگی های جسمانی پاک می کنم ، تو روح و جانم رو از حوادث و آلودگی های نفسانی پاک کن .
خدایا ! من شاید نیم عاقلی باشم با شعله ای کم سو در دست ، تو سر راهم عاقلانی رو قرار بده که وجودشون نوره .
خدایا ! فضا مه آلوده و راه نادیدنی اما مهم نیست ، چون تو راه رو می بینی و من تو رو .
خدایا ! ما همیشه بهترین راه رو برای پیمودن می بینیم ، اما فقط راهی رو که بهش عادت داریم انتخاب می کنیم .
 
 
 
 
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 9:51 :: نويسنده : سحرحیدری

 

 
*وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الأْرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُون
 
دانشجوی پرشوری بودم، رشته ام رو دوست داشتم، اما با این حال همه کلاسهای دانشگاه توی وجودم اثر نمی گذاشت، در عوض بعضی های دیگه آنچنان من رو به وجد می آورد و در درونم شور خدایی ایجاد می کرد که فقط خود خدا می دونه
استادی داشتیم که کلاس فوق برنامه دینی – عرفانی برامون برگزار می کرد، چون خودش عالم عاملی بود، و رفتارش ساده و خاکی و در عین حال دوستانه بود حرفهاش توی کلاس کولاک می کرد، خدا رو توی وجودم منعکس می کرد، استاد واقعاً تندیس نور الاهی بود.
وقتی از کلاسش بیرون می اومدم تا چند روز یا حتی تا جلسه بعدی احساس عجیبی داشتم، انگار اصلاً نمی خواستم یا نمی تونستم گناه کنم،انگار بی میلی به گناه و عدم توان انجام گناه توی وجودم یه معنی می داد، آرامش و انرژی وصف ناپذیری تمام وجودم رو مسخر می کرد، می تونستم با خواب و خور کم فعالیت زیادی داشته باشم، مثل یه دوپینگ معنوی بود.
تجربه ی عجیبی بود و در عین حال جدید، فکر کردم اگر من با این کوچیکی اینقدر با یه جرعه عشق الهی، حال پیدا می کنم پس درک مقام عصمت اولیای خدا نباید کار سختی باشه ، اونها تحت تعلیم وحی اند، و معرفتشون به خدا کامله ، برای همین هم هیچ میلی به گناه یا حتی افراط توی مباح ها ندارند.
اما بعد از اون دوران دیگه کلاسی با این بار معنوی رو ندیدم، و به هم سن و سالهای خودم وبا حسرت نگاه می کنم که چرا الگو به اندازه همه شون نیست ، به اون روز ها که فکر می کنم خیلی غصه دار میشم چرا آدمهای خوب اینقدر کمند؟؟
حالا می فهمم چقدر یتیم هستیم که امام زمانمون رو کنار خودمون نداریم...راستی چرا؟...
میگن توزمان ظهور، آدمای خوب زیاد میشن...لازم نیست در به در دنبال الگوی انسانیّت و حیات طیّبه باشی و آخرشم با کلی آدم ریاکار یا عالم بی عمل روبرو بشی یا توی مشتت هیچی بزارن....
*« در زبور بعد از ذكر (تورات) نوشتيم: بندگان شايسته‏ام وارث (حكومت) زمين خواهند شد» (انبیاء/105)
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 9:45 :: نويسنده : سحرحیدری

 

طلاق
بابا و مامان با همدیگه جرّو بحث می کردن و سر هم داد می زدن...
سعید کوچولو داشت مات و مبهوت از گوشه اتاق بهشون نگاه می کرد... دعوا بالا گرفت، مادر اشکش دراومد و گفت: من دیگه نمی تونم تحمل کنم ... چاره مشکل ما فقط گرفتن طلاقه...!
سعید که اولین بار بود کلمه طلاق به گوشش خورده بود، فکر کرد این طلاق چیه که اگر داشته باشیمش مشکل حل میشه؟! شاید بابا و مامان پول ندارن که طلاق بگیرن، باید خودم این کار رو بکنم ...
فوری رفت تو اتاقش و قلکش رو شکست و رفت بیرون ، نمی دونست باید کجا بره که طلاق بگیره، رفت مغازه آقا مرتضی سر کوچه...سلام کرد و گفت: آقا مرتضی من یه دونه طلاق می خوام... شما دارین؟
آقا مرتضی با تعجب پرسید: طلاق؟!!!
سعید کمی لب و لوچه اش آویزون شد و گفت: ندارین؟...آقا مرتضی گفت: آخه...اه..نه...ولی...سعید که دیگه علاوه بر لب و لوچه آویزون بغض هم کرده بود  گفت: آهان فهمیدم...خب می دونم گرونه، ولی من خیلی لازمش دارم...قول می دم توی قلکم بازم پول جمع کنم و بقیه اش رو به شما بدم، ولی حالا فقط همین چند تا اسکناس رو دارم...
آقا مصطفی داداش آقا مرتضی که اومده بود مغازه با لبخندی جلو سعید زانو زد، دستاش رو گذاشت رو شونه های سعید و گفت: بگو ببینم طلاق رو برای چی می خوای؟
سعید ماجرای دعوای بابا و مامان رو تعریف کرد...آقا مصطفی فکری کرد و گفت: خب سعید جان من بهت میدم و هیچ پولی هم نمی خواد بدی، فقط باید کمی صبر کنی تا آماده و بسته بندیش کنم...!
سعید با خوشحالی گفت: باشه...چشم...صبر می کنم...آقا مصطفی کتابی رو از تو کیفش همراه یه قلم ودواتش رو در آورد...و روی دو تا کاغذ شروع کرد به خطاطی و هر کدوم رو با دقت گذاشت داخل پاکت ، دو تا روبان قرمز مخملی روی دو شاخه گل رز بست و چسبوند روی پاکت ها.
بعد رو به سعید کرد و گفت : بیا سعید جان این همون چیزیه که می خواستی ... به هر کدوم از مامان و بابات یکی از پاکتها رو بده...
سعید که از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید با عجله دوید طرف خونه ...صدایی از خونه به گوش نمی رسید ... بابا و مامان هرکدوم یه گوشه ی خونه زانوی غم بغل کرده بودن... سعید سراغ هر دو رفت و اونها رو بوسید و بعد گفت این طلاقه که می خواستین بگیرین تا مشکلتون حل بشه، آقا مصطفی بهترین طلاق رو به من داده،حتماً دیگه مشکلی وجود نداره... بابا و مامان با تعجب به سعید و بسته اش نگاه می کردن، نمی دونستن تعجب کنن یا بخندن!...در پاکت ها رو باز کردن و نوشته رو خوندن...هردو به فکر فرو رفتن و بعد به هم لبخند زدن...رفتن طرف سعید و اون رو غرق بوسه کردن...
روز بعد بابا با یه تابلو زیبا با قاب طلایی اومد خونه...سعید پرسید : بابا این چیه ؟ باباگفت: این همون طلاقه که قابش گرفتم........................... توی قاب این جملات نوشته شده بود:
 
نبی صلی الله علیه وآله قال :
أبغض الحلال إلی الله الطلاق
بدترین و زشت ترین حلال نزد خدا طلاق است
(احسن الحدیث/ج1428)
 
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 9:38 :: نويسنده : سحرحیدری

 

قالُوا لا ضَيْرَ إِنَّا إِلى‏ رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ
خدایا ! وقتی فرعون ساحران را پس از ایمان آوردن به موسی(ع) تهدید به بریدن دست و پا و به دار آویختن نمود ، ساحران عاشقانه ترین جملات را تنها برای تو سرودند و نثار وجود کبریاییت نمودند:﴿قالُوا لا ضَيْرَ إِنَّا إِلى‏ رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ*
پس :
خدایا ! مرا نیز از مؤمنان کامل عقل گردان ، آنان که وجودشان طلاست ، اگر به ارّه ی بلا هم شکافته شوند همچنان خندانند و لذّت و الم برایشان یکسان .
 
 
*گفتند : "مهم نیست ، ما به سوی پروردگارمان بر می گردیم" (شعراء / 50)
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 9:37 :: نويسنده : سحرحیدری

 

حجیت دعای ندبه
       مسأله دوم:
محال است اين دعا منسوب به امامان باشد زيرا خود امام زمان (ع) كه معنا ندارد اين دعا را در فراق خود و براي خود بخواند در حالي كه خودش جاي خود را نيز مي داند و در زمان ساير ائمه (ع) هم كه امام زمان (عج) متولد نشده تا غايب باشد و اين دعا براي او خوانده شود.
        بررسي مسأله :
© اگر ادعيه گاه مناجاتي صرف و گاه توسلي و دستور العملي است و اگر صدور ادعيه " توسلي " – توسل به اهل بيت (ع) – صرفا جنبه ي " تعليمي  داشته و اين شيعيان اند كه بايد "قاري" آن باشند و نه امامان معصوم (ع) ، و اگر دعاي ندبه از جمله ادعيه توسلي است كه آن حضرات معصومين (ع) شيعيان را امر به خواندن آن در اعياد چهارگانه كرده و دستورالعملي است ، پس بايد افشاي آن از طرف حضرات معصومين (ع) را صرفا براي تعليم نوع ، نحوه و ميزان برد بيان به شيعيان پنداشت و نه از قرائت خود آنان از براي خودشان تا شبهه ي فوق زمينه اي براي طرح داشته باشد.
© بنا بر قول سرير صيرفي (راوي دعا) امام صادق (ع) در فراق حضرت مهدي (عج) براي خود چنين فرمود : " سيدي غيبتك نفت رقادي و ضيقت علي مهادي و ابتزت مني راحة فؤادي ، سيدي غيبتك اوصلت مصابي بفجايع الابد و فقدالواحد بعد الواحد يفني الجمع و العدد" که عباد بن محمد مدائني با شنيدن این دعای عجيب از آن حضرت از مخاطب دعا سؤال نمود، و پاسخ شنید :" دعوت لنورآل محمد و سابقهم و المنتقم بامر الله من اعدائهم، يعني براي نور آل محمد و سابق ايشان و انتقام گيرنده بامر خدا از دشمنانشان دعا كردم "، پس بيان دعاي ندبه از سوي آن حضرت (ع) براي شيعيان نه تنها امكان پذير بلكه ضروري است، زيرا كه امام (ع) معلم بشر است.
© اگر مقام حضرت مهدي(عج) پس از مقام حسين بن علي (ع) تعريف شده است و اگر تفوق در مقام ، مخاطبيت آور است، پس حضرت مهدي (عج) مي تواند مخاطب ساير اهل بيت(ع) نيز باشد، چنانكه در بيان حضرت صادق (ع) از تعبير " سيدي" نسبت به امام زمان (عج) فراوان استفاده شده است.
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 9:29 :: نويسنده : سحرحیدری

 

 
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی  که می روی جزئی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی، بر  مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر ، نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آنکه به اندازه ی فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
باد ها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند!
پلنگان دویدن را یادم ندادند ، زیرا آن قدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
 
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را میفهمید
و درختی که پاهایش در گِل بود، ازپرواز بسیار می دانست!
 
آنان از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت
 
 
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز زیرا هر روز می توانی از خودت تا خدا گام بر داری. دویدن بیاموز زیرا
چه بهتر از خودت تا خدا بدوی. وپرواز را یاد بگیر زیرا ناگزیر باید 
روزی از خودت تا خدا پربزنی.
 
 
 
نویسنده :عرفان نظر آهاری 
 
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 9:16 :: نويسنده : سحرحیدری

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنفس صبح و آدرس tanaffosesobh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: