تنفس صبح

 

قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى‏ شاكِلَتِه*

    روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی
بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود
که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ
کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش
می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به
ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز
کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود
پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا
آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه
های تازه و رسیده داد و گفت:
 
هر کس آن چیزی را با دیگران تقسیم می کند که از آن بیشتر دارد
__,_._,___
 
 *سورهاسراء / 84 :بگو: «هر كس طبق روش و خلق و خوى خود عمل مى‏كند»
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 9:55 :: نويسنده : سحرحیدری

 

طلاق
بابا و مامان با همدیگه جرّو بحث می کردن و سر هم داد می زدن...
سعید کوچولو داشت مات و مبهوت از گوشه اتاق بهشون نگاه می کرد... دعوا بالا گرفت، مادر اشکش دراومد و گفت: من دیگه نمی تونم تحمل کنم ... چاره مشکل ما فقط گرفتن طلاقه...!
سعید که اولین بار بود کلمه طلاق به گوشش خورده بود، فکر کرد این طلاق چیه که اگر داشته باشیمش مشکل حل میشه؟! شاید بابا و مامان پول ندارن که طلاق بگیرن، باید خودم این کار رو بکنم ...
فوری رفت تو اتاقش و قلکش رو شکست و رفت بیرون ، نمی دونست باید کجا بره که طلاق بگیره، رفت مغازه آقا مرتضی سر کوچه...سلام کرد و گفت: آقا مرتضی من یه دونه طلاق می خوام... شما دارین؟
آقا مرتضی با تعجب پرسید: طلاق؟!!!
سعید کمی لب و لوچه اش آویزون شد و گفت: ندارین؟...آقا مرتضی گفت: آخه...اه..نه...ولی...سعید که دیگه علاوه بر لب و لوچه آویزون بغض هم کرده بود  گفت: آهان فهمیدم...خب می دونم گرونه، ولی من خیلی لازمش دارم...قول می دم توی قلکم بازم پول جمع کنم و بقیه اش رو به شما بدم، ولی حالا فقط همین چند تا اسکناس رو دارم...
آقا مصطفی داداش آقا مرتضی که اومده بود مغازه با لبخندی جلو سعید زانو زد، دستاش رو گذاشت رو شونه های سعید و گفت: بگو ببینم طلاق رو برای چی می خوای؟
سعید ماجرای دعوای بابا و مامان رو تعریف کرد...آقا مصطفی فکری کرد و گفت: خب سعید جان من بهت میدم و هیچ پولی هم نمی خواد بدی، فقط باید کمی صبر کنی تا آماده و بسته بندیش کنم...!
سعید با خوشحالی گفت: باشه...چشم...صبر می کنم...آقا مصطفی کتابی رو از تو کیفش همراه یه قلم ودواتش رو در آورد...و روی دو تا کاغذ شروع کرد به خطاطی و هر کدوم رو با دقت گذاشت داخل پاکت ، دو تا روبان قرمز مخملی روی دو شاخه گل رز بست و چسبوند روی پاکت ها.
بعد رو به سعید کرد و گفت : بیا سعید جان این همون چیزیه که می خواستی ... به هر کدوم از مامان و بابات یکی از پاکتها رو بده...
سعید که از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید با عجله دوید طرف خونه ...صدایی از خونه به گوش نمی رسید ... بابا و مامان هرکدوم یه گوشه ی خونه زانوی غم بغل کرده بودن... سعید سراغ هر دو رفت و اونها رو بوسید و بعد گفت این طلاقه که می خواستین بگیرین تا مشکلتون حل بشه، آقا مصطفی بهترین طلاق رو به من داده،حتماً دیگه مشکلی وجود نداره... بابا و مامان با تعجب به سعید و بسته اش نگاه می کردن، نمی دونستن تعجب کنن یا بخندن!...در پاکت ها رو باز کردن و نوشته رو خوندن...هردو به فکر فرو رفتن و بعد به هم لبخند زدن...رفتن طرف سعید و اون رو غرق بوسه کردن...
روز بعد بابا با یه تابلو زیبا با قاب طلایی اومد خونه...سعید پرسید : بابا این چیه ؟ باباگفت: این همون طلاقه که قابش گرفتم........................... توی قاب این جملات نوشته شده بود:
 
نبی صلی الله علیه وآله قال :
أبغض الحلال إلی الله الطلاق
بدترین و زشت ترین حلال نزد خدا طلاق است
(احسن الحدیث/ج1428)
 
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 9:38 :: نويسنده : سحرحیدری

 

 
  
 
 امتحان
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . 
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . 
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . 
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
   
 
 

 

شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 10:8 :: نويسنده : سحرحیدری

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنفس صبح و آدرس tanaffosesobh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: