تنفس صبح
تو بنده ی بندگان من هستی
روزی پادشاهی با ملازمان در راهی می رفت که ناگهان به فقیری برخورد.
مرد فقیر به آرامی از کنار کاروان پادشاه گذشت.
پادشاه اورا ندا داد که:ای مسکین چرا از من چیزی طلب نمی کنی که به تو عطا کنم تا از رنج فقر به در آیی؟!
مرد فقیر گفت: من از بنده ی بندگان خود چیزی طلب نمی کنم!
پادشاه با حیرتی آمیخته به خشم گفت:منظورت از این گفتار چیست؟!
مرد فقیر گفت: تو بنده حرص و طول امل و آرزو هستی که این هردو در بند من اند. نظرات شما عزیزان: یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 1:22 :: نويسنده : سحرحیدری
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آرشيو وبلاگ پيوندها
|
||||||||||||||||
![]() |