حکایت
تنفس صبح

 

تو بنده ی بندگان من هستی
روزی پادشاهی با ملازمان در راهی می رفت که ناگهان به فقیری برخورد.
مرد فقیر به آرامی از کنار کاروان پادشاه گذشت.
پادشاه اورا ندا داد که:ای مسکین چرا از من چیزی طلب نمی کنی که به تو عطا کنم تا از رنج فقر به در آیی؟!
مرد فقیر گفت: من از بنده ی بندگان خود چیزی طلب نمی کنم!
پادشاه با حیرتی آمیخته به خشم گفت:منظورت از این گفتار چیست؟!
مرد فقیر گفت: تو بنده حرص و طول امل و آرزو هستی که این هردو در بند من اند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 1:22 :: نويسنده : سحرحیدری

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنفس صبح و آدرس tanaffosesobh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: